رمان ویژه

باغ خیال

رمان ویژه

باغ خیال

سلام خوش آمدید

مهدکودک قسمت اول

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۲ ب.ظ

صبح شده کوچولوبیدارشوکوچولو.فائزه کوچولونگاه به ساعت انداخت وگفت حتما بایدبروم مدرسه.حتمابایدبایک مشت احمق تومهدکودک بازی کنم.مامان نمیخواهم بایک مشت احمق حرف بزنم.دلم نمیخوادبدم میادازمربی مهدکودک واون دوست نفهمش فقط دنبال یاددادن این هست که بچه هااین رنگ چیه بچه هابااین اسباب بازیهاچه چیزهایی میتوانیدبسازید.اصلادلم نمیخوادریخت نحس اون مربی نفهم راببینم.

مادرفائزه کوچولوگفت نمیفهمم چراازهمه آدمهابدت میادولی این رامیدانم که اگرمداوم بخوابی چیزی یادنمیگیری.مثل این هست که نتوانی بندکفشت راببندی یانتوانی جلوی بقیه کلاس بگذاری که مثلاچیزی بلدی که اونهابلدنباشن.

فائزه کوچولوگفت کمک میگیرم یادمیگیرم چرابایدبابت یادگیری پول گوشت وغیره رابدهیم به مربی مهدکودک.

  • سیدمحسن احمدی فلاح نژاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

رمان وداستانک

طبقه بندی موضوعی